نام کتاب: باخت پنهان
«بله، اما تو باید راه ایستگاه را بلد باشی.»
«چرا باید بلد باشم؟ صبح از یک راه دیگر آمدم.»
«اما تو شاگرد قدیمی مدرسه ما هستی، مدیر گفت.»
«این اولین بار است که من این شهر لعنتی را می بینم.»
یک دستش را روی شانه من گذاشت و من در این تماس نوعی مهربانی احساس کردم. گفت: «پسرم، وقتی مرا بهتر بشناسی، خواهی دید که من همیشه حقیقت را دقیقا، آن طور که هست، بر زبان نمی آورم. فکر نمی کنم بیشتر از تو راست بگویم.»
«اما من همیشه در دروغ گفتن مچم باز می شود.»
«آهان، باید یاد بگیری که درست دروغ بگویی. دروغی که داد می زند دروغ است به چه درد می خورد. من طوری دروغ می گویم که مردم خیال میکنند وحی منزل است. گاهی وقت ها خودم هم نمی توانم بگویم که حرفم دروغ است.»
خیابانی را که اسمش کسل بود و از جلوی مدرسه ما رد می شد در پیش گرفتیم. از فکر این که کاپیتان در قضاوت خود مرتکب اشتباهی شده باشد تنم لرزید: مدیر که جبه اش مثل بادبان قایق باز شده بود از حیاط مدرسه بیرون آمد و با هر دوی ما حرف زد. اما همه چیز به خیر گذشت.
جلوی سوییس کاتیج لحظه ای درنگ کرد اما در بسته بود - بار تعطیل بود. بچه ای از داخل یکی از کرجی های رنگ وارنگ کانال ما را صدا زد و ناسزا گفت. بچه های داخل قایق همیشه این کار را با بچه های مدرسه می کردند. همان حکایت گربه و سگ: دشمن پر سر و صدایی که هیچگاه به زخم چنگ و دندان منجر نمی شد. از کاپیتان پرسیدم: «چمدانتان توی هتل چه می شود؟ »
«تویش چیزی جز چندتا آجر نیست.»

صفحه 13 از 196