لیوانها را بر فراز پیشخوان به هم می زدند. با وجود این، به نظرم رسید که کاپیتان کمتر از تمام مردهایی که دیده بودم شبیه مادر بود.
صاحب بار خطاب به مشتری های دورتادور رستوران گفت: «می خواهیم ببندیم، آقایان، می خواهیم ببندیم!» و بعد محرمانه به کاپیتان گفت: «البته، آقا، به شما نمی گویم، چون شما اتاق رزرو کرده اید. یک شربت پرتغال دیگر به آقا پسرتان بدهم؟»
کاپیتان گفت: «نظر من این است که نه. می دانی، گازش خیلی زیاد است.» بعدها کشف کردم که کاپیتان از گاز در کردن خیلی بدش می آید - وانگهی، خود من هم در این احساس با او شریک بودم، چون بسیاری از رفقایم دوست داشتند، شبها توی خوابگاه، با شدت بادی که از خود خارج می کردند قدرتشان را نشان بدهند.
کاپیتان گفت: «راجع به شامی که می خواهیم زود بخوریم...»
«ما هیچ وقت پیش از ساعت هشت شام گرم به مشتری هایمان نمی دهیم. اما اگر بدتان نمی آید که غذای سرد خوشمزه ای بخورید...»
«همین را ترجیح می دهم.»
«مثلا یک تکه گوشت مرغ سرد و یک تکه ژامبون؟»
کاپیتان به عنوان پیشنهاد گفت: «با کمی سالاد سبزی، شاید؟ پسر بچه ای که دوران رشد خود را طی می کند، احتیاج به سبزیجات دارد - در هر حال، نظر مادرش همیشه این بود. برای خود من - من در جاهای گرمسیر زیاد زندگی کرده ام، آنجاها سالاد یعنی اسهال خونی و مرگ... به جایش، اگر هنوز از آلاتارت سیبتان باقی مانده...»
صاحب بار با شور و شوق انجام یک کار خیر پیشنهاد کرد: «با یک تکه پنیر؟»
«برای من، نه. شب پنیر نمی خورم. باز هم به خاطر گاز. بسیار خوب،
صاحب بار خطاب به مشتری های دورتادور رستوران گفت: «می خواهیم ببندیم، آقایان، می خواهیم ببندیم!» و بعد محرمانه به کاپیتان گفت: «البته، آقا، به شما نمی گویم، چون شما اتاق رزرو کرده اید. یک شربت پرتغال دیگر به آقا پسرتان بدهم؟»
کاپیتان گفت: «نظر من این است که نه. می دانی، گازش خیلی زیاد است.» بعدها کشف کردم که کاپیتان از گاز در کردن خیلی بدش می آید - وانگهی، خود من هم در این احساس با او شریک بودم، چون بسیاری از رفقایم دوست داشتند، شبها توی خوابگاه، با شدت بادی که از خود خارج می کردند قدرتشان را نشان بدهند.
کاپیتان گفت: «راجع به شامی که می خواهیم زود بخوریم...»
«ما هیچ وقت پیش از ساعت هشت شام گرم به مشتری هایمان نمی دهیم. اما اگر بدتان نمی آید که غذای سرد خوشمزه ای بخورید...»
«همین را ترجیح می دهم.»
«مثلا یک تکه گوشت مرغ سرد و یک تکه ژامبون؟»
کاپیتان به عنوان پیشنهاد گفت: «با کمی سالاد سبزی، شاید؟ پسر بچه ای که دوران رشد خود را طی می کند، احتیاج به سبزیجات دارد - در هر حال، نظر مادرش همیشه این بود. برای خود من - من در جاهای گرمسیر زیاد زندگی کرده ام، آنجاها سالاد یعنی اسهال خونی و مرگ... به جایش، اگر هنوز از آلاتارت سیبتان باقی مانده...»
صاحب بار با شور و شوق انجام یک کار خیر پیشنهاد کرد: «با یک تکه پنیر؟»
«برای من، نه. شب پنیر نمی خورم. باز هم به خاطر گاز. بسیار خوب،