روش خاص خود سعی می کرده مرا برای یک زندگی تازه آماده کند.
ناهار عالی ای بود، گرچه ماهی دودی تشنه ام کرد. در حالی که با حالت غمناکی به لیوان خالی ام چشم دوخته بودم کاپیتان غافلگیرم کرد و یک شربت پرتغال دیگر برایم سفارش داد. گفت: «حتی برای دفع گازها هم که شده، باید برویم کمی قدم بزنیم.» ترس احترام آمیزی که ازش داشتم شروع به ریختن کرده بود، جرئت کردم و یک سئوال ازش پرسیدم: «شما کاپیتان کشتی هستید؟» گفت، نه، هیچ علاقه ای به دریا ندارد. کاپیتان نیروی زمینی است. وقتی به یاد پولی افتادم که در جلوی سوییس کاتیج ازم قرض گرفته بود، با اندکی نگرانی، صبر کردم ببینم آیا در پرداخت پول ناهار دچار مشکل می شود، اما او به همین اکتفا کرد که صورت حساب را بگیرد و اسم خود و همچنین یک شماره را که، برایم توضیح داد، شماره اتاق بود روی آن بنویسد. دیدم که نوشت: «جی. ویکتور (کاپیتان).» هم نام در آمدنمان به نظرم تصادف عجیبی آمد اما نوعی تسلی نیز از این شباهت نصیبم شد. احساس کردم که بالاخره خویشاوندی پیدا کرده ام که می توانم دوستش داشته باشم - خویشاوندی که نه فرشته بود، نه شیطان بود، و نه خاله.
پس از ناهار عالی مان کاپیتان صحبت شام آن شب را با صاحب بار مطرح کرد. گفت: «ما می خواهیم زود شام بخوریم. پسر بچه ای به این سن و سال باید ساعت هشت بخوابد.»
«می بینم که به تعلیم و تربیت بچه ها وارد هستی.»
«مجبورم زندگی سخت را یادش بدهم. می دانی، مادرش مرده.»
«آه! پس، آقا، یک کنیاک به یاد خانواده بنوش. بازی کردن نقش مادر برای مرد آسان نیست.»
«من هیچگاه پیشنهاد جالب را در نمیکنم.» لحظه ای بعد، دو مرد
ناهار عالی ای بود، گرچه ماهی دودی تشنه ام کرد. در حالی که با حالت غمناکی به لیوان خالی ام چشم دوخته بودم کاپیتان غافلگیرم کرد و یک شربت پرتغال دیگر برایم سفارش داد. گفت: «حتی برای دفع گازها هم که شده، باید برویم کمی قدم بزنیم.» ترس احترام آمیزی که ازش داشتم شروع به ریختن کرده بود، جرئت کردم و یک سئوال ازش پرسیدم: «شما کاپیتان کشتی هستید؟» گفت، نه، هیچ علاقه ای به دریا ندارد. کاپیتان نیروی زمینی است. وقتی به یاد پولی افتادم که در جلوی سوییس کاتیج ازم قرض گرفته بود، با اندکی نگرانی، صبر کردم ببینم آیا در پرداخت پول ناهار دچار مشکل می شود، اما او به همین اکتفا کرد که صورت حساب را بگیرد و اسم خود و همچنین یک شماره را که، برایم توضیح داد، شماره اتاق بود روی آن بنویسد. دیدم که نوشت: «جی. ویکتور (کاپیتان).» هم نام در آمدنمان به نظرم تصادف عجیبی آمد اما نوعی تسلی نیز از این شباهت نصیبم شد. احساس کردم که بالاخره خویشاوندی پیدا کرده ام که می توانم دوستش داشته باشم - خویشاوندی که نه فرشته بود، نه شیطان بود، و نه خاله.
پس از ناهار عالی مان کاپیتان صحبت شام آن شب را با صاحب بار مطرح کرد. گفت: «ما می خواهیم زود شام بخوریم. پسر بچه ای به این سن و سال باید ساعت هشت بخوابد.»
«می بینم که به تعلیم و تربیت بچه ها وارد هستی.»
«مجبورم زندگی سخت را یادش بدهم. می دانی، مادرش مرده.»
«آه! پس، آقا، یک کنیاک به یاد خانواده بنوش. بازی کردن نقش مادر برای مرد آسان نیست.»
«من هیچگاه پیشنهاد جالب را در نمیکنم.» لحظه ای بعد، دو مرد