این زندکی ما بود ... بتدریج علاقه و روابط من وهمسرم تغیر کرد و سرانجام هر دو حس میکردیم که جز کینه و نفرت از یکدیگر چیزی نداریم. روزی آمد که من با هر رأی و عقیده ای که زنم اظهار میکرد ولو اینکه درست بود مخالفت میکردم، چه بسا من بیش از آنکه همسرم عقیده اش را بیان کند مخالفت خویش را ابراز مینمودم و او نیز با من همین معامله را میکرد.
در چهارمین سال ازدواج باین نتیجه رسیدیم که ممکن نیست توافق وهم آهنگی بین ما حاصل گردد و تصمیم گرفتم از سعی کوشش برای بدست آوردن این توافق خود داری نمائیم.
هر یک از ما در عقیده خود ثابت بود و حتی بقدر یک سر ناخن از تصمیم خود درباره شئون مختلف زندگی مثل آموزش و پرورش اطفال صرف نظر نمیکردیم.
گرچه عقاید من آنقدرها مهم نبود که نشود از آن چشم پوشید ولی میترسیدم که اگر یکباره از عقیده خود صرف نظر کنم ، زنم از این امر سواستفاده کرده برای همیشه بر من مسلط شود او هم نسبت بمن همین احساس را مینود.
هر یک از ما گمان میکرد که فقط او راست میگوید و راه صواب میپرید هر وقت من و همسرم تنها میماندیم سکوت بین ما
در چهارمین سال ازدواج باین نتیجه رسیدیم که ممکن نیست توافق وهم آهنگی بین ما حاصل گردد و تصمیم گرفتم از سعی کوشش برای بدست آوردن این توافق خود داری نمائیم.
هر یک از ما در عقیده خود ثابت بود و حتی بقدر یک سر ناخن از تصمیم خود درباره شئون مختلف زندگی مثل آموزش و پرورش اطفال صرف نظر نمیکردیم.
گرچه عقاید من آنقدرها مهم نبود که نشود از آن چشم پوشید ولی میترسیدم که اگر یکباره از عقیده خود صرف نظر کنم ، زنم از این امر سواستفاده کرده برای همیشه بر من مسلط شود او هم نسبت بمن همین احساس را مینود.
هر یک از ما گمان میکرد که فقط او راست میگوید و راه صواب میپرید هر وقت من و همسرم تنها میماندیم سکوت بین ما