نام کتاب: انتقام شوهر
افتاده و پایش شکسته است، در آن هنگام رنج و عذاب ما شروع شده از خود می‌پرسیدیم بکدام یک از دکترها مراجعه کنیم پیش از آنکه کودک مریض کاملا شفا یابد و نگرانیها بطرف گردد یک واقعه جدید رخ میداد و بار دیگر زندگی بدوزخی تبدیل میشد!!!
چنانکه گفتم زندگی ما یک زد و خورد دائم برای فرار از خطرهای موهوم یا حقیقی بود و زندگی در همه خانواده ها بهمین منوال است.
همسرم کودکانمان را بیش از حد لزوم دوست میداشت و بجای اینکه این امر علاقه مارا مستحکمتر نماید، زندگانی خانوادگی مارا غیر قابل تحمل نموده بود.
خود کودکان در بسیاری از مواقع باعث اختلاف و گفتگو میان من و همسرم میشدند، زیرا هر کدام از ما یکی از بچه هارا بیشتر دوست میداشت و این علاقه و برتری خود موجب مشاجره بود.
من (فازا) را که از خواهران دیگرش بزرگتر بود بیشتر دوست میداشتم ولی همسرم (لیزا) را بر همه برتری میداد.
وقتی این دو دختر بزرگ شدند، هریک از ما دختری را که برتری میدادیم هوا خواه و متفق خود ساختیم پسر بزرگترمان نیز از هواخواهان من بود اما دختر کوچکتر که شباهت کامل بخواهر خود داشت همیشه هواخواه مادرش بود و من بر او فشار آورده از وی بدم میامد.

صفحه 70 از 136