است با آن خانم به کافه کوچک ایستگاه رفتند که چای بنوشند، من نیز پیاده شدم. پس از چند دقیقه مسافرین جدیدی وارد ایستگاه شدند. مرد بلند بالا و سالخورده ای که ریشش را تراشیده و پالتو پوستی پوشیده بود بطرف کافه میآمد. از وضعش نمایان بود که تاجر بزرگی است. او پس از ورود روی نیمکتی در برابر وکیل دادگستری و زنی که همراهش بود نشست و با مرد جوانی که پشت سر او وارد شد، شروع به صحبت کرد.
من کنار نیمکتی که نزدیک این مرد بلند بالا و رفیقش واقع شده بود، نشسته بودم و صحبتهای آنها را میشنیدم، آن مرد بلند بالا به جوان میگفت به زمینهایش که در نزدیکی ایستگاه بعدی واقع شده سر میزند. پس از آن از تجارت و اوضاع اقتصادی کشور و بازار مسکو و نمایشگاه کالا صحبت کرد. من چون از حرفهای آنها خوشم نمی آمد، چای خود را نوشیدم و از کافه بیرون آمدم و پس از چند دقیقه به کوپه خود مراجعت کردم. ترن سوت زنان مسافران را فرا میخواند.
همسفران من در کوپه نشسته بودند وکیل دادگستری با دوستش که همان زن سیگارکش بود گرم صحبت بود. تاجر سالخورده و جوان نیز به جمع ما اضافه شده بودند تاجر روبروی وکیل دادگستری و زن نشسته در حالیکه خیره به آنها نگاه میکرد، گاهی علائم تحقیر در چشمانش ظاهر میشد. وقتی من از نزدیک آنها عبور میکردم، شنیدم که وکیل دادگستری چنین میگوید:
«و پس از آن با صراحت لهجه به شوهر خود گفت که او دیگر نمیتواند با وی زندگی کند زیرا او ...» و من بقیه صحبتش را نشنیدم.
چون هنگامیکه در جای خود قرار گرفتم، با ورود مسافرین و بچه ها و باربرانی که پشت سر تازه واردین آمد و شد میکردند، سر و صدائی در ترن ایجاد شده بود که در کوپه ما نیز انعکاس
من کنار نیمکتی که نزدیک این مرد بلند بالا و رفیقش واقع شده بود، نشسته بودم و صحبتهای آنها را میشنیدم، آن مرد بلند بالا به جوان میگفت به زمینهایش که در نزدیکی ایستگاه بعدی واقع شده سر میزند. پس از آن از تجارت و اوضاع اقتصادی کشور و بازار مسکو و نمایشگاه کالا صحبت کرد. من چون از حرفهای آنها خوشم نمی آمد، چای خود را نوشیدم و از کافه بیرون آمدم و پس از چند دقیقه به کوپه خود مراجعت کردم. ترن سوت زنان مسافران را فرا میخواند.
همسفران من در کوپه نشسته بودند وکیل دادگستری با دوستش که همان زن سیگارکش بود گرم صحبت بود. تاجر سالخورده و جوان نیز به جمع ما اضافه شده بودند تاجر روبروی وکیل دادگستری و زن نشسته در حالیکه خیره به آنها نگاه میکرد، گاهی علائم تحقیر در چشمانش ظاهر میشد. وقتی من از نزدیک آنها عبور میکردم، شنیدم که وکیل دادگستری چنین میگوید:
«و پس از آن با صراحت لهجه به شوهر خود گفت که او دیگر نمیتواند با وی زندگی کند زیرا او ...» و من بقیه صحبتش را نشنیدم.
چون هنگامیکه در جای خود قرار گرفتم، با ورود مسافرین و بچه ها و باربرانی که پشت سر تازه واردین آمد و شد میکردند، سر و صدائی در ترن ایجاد شده بود که در کوپه ما نیز انعکاس