من به روی تختی در برابر نیمکت پوزد نیشیوف نشستم... ولی نمیدانستم چه باید گفت... روشنائی بقدر کافی نبود که چیز بخوانم از اینرو چشمان خود را بروی هم گذاشته و چنین وانمود کردم که میخواهم بخوابم، سپس تظاهر بخواب نمودم، اما چشمان خود را نبسته پیرامون خویش را نگریستم، پوزد نیشیوف به چهره ام خیره شد و با لحنی که حاکی از نگرانی بود گفت:
- شاید بعد از آنکه دانستید من کیستم از نشستن در کنارم بیمناک شده اید، اگر چنین است من از اینجا خواهم رفت.
به او گفتم :
- خیر ... چرا چنین اندیشه میکنید!
وی گفت: پس اجازه میدهید یک فنجان چای تقدیم کنم.
آنگاه فنجانی چای به من داد آنرا با تشکر از او گرفتم پوزد نیشیوف پس از کمی سکوت گفت:
- به آنها نمیدانند چه میگویند، تمام سخنانشان پوچ و مهمل است و خیال میکنند دلائل ضعیفی که اقامه میکنند قانع کننده میباشد. من از او سئوال کردم:
- درباره چه افرادی صحبت میکنید؟
- شاید بعد از آنکه دانستید من کیستم از نشستن در کنارم بیمناک شده اید، اگر چنین است من از اینجا خواهم رفت.
به او گفتم :
- خیر ... چرا چنین اندیشه میکنید!
وی گفت: پس اجازه میدهید یک فنجان چای تقدیم کنم.
آنگاه فنجانی چای به من داد آنرا با تشکر از او گرفتم پوزد نیشیوف پس از کمی سکوت گفت:
- به آنها نمیدانند چه میگویند، تمام سخنانشان پوچ و مهمل است و خیال میکنند دلائل ضعیفی که اقامه میکنند قانع کننده میباشد. من از او سئوال کردم:
- درباره چه افرادی صحبت میکنید؟