نام کتاب: انتقام شوهر
من به روی تختی در برابر نیمکت پوزد نیشیوف نشستم... ولی نمیدانستم چه باید گفت... روشنائی بقدر کافی نبود که چیز بخوانم از اینرو چشمان خود را بروی هم گذاشته و چنین وانمود کردم که میخواهم بخوابم، سپس تظاهر بخواب نمودم، اما چشمان خود را نبسته پیرامون خویش را نگریستم، پوزد نیشیوف به چهره ام خیره شد و با لحنی که حاکی از نگرانی بود گفت:
- شاید بعد از آنکه دانستید من کیستم از نشستن در کنارم بیمناک شده اید، اگر چنین است من از اینجا خواهم رفت.
به او گفتم :
- خیر ... چرا چنین اندیشه می‌کنید!
وی گفت: پس اجازه میدهید یک فنجان چای تقدیم کنم.
آنگاه فنجانی چای به من داد آنرا با تشکر از او گرفتم پوزد نیشیوف پس از کمی سکوت گفت:
- به آنها نمیدانند چه میگویند، تمام سخنانشان پوچ و مهمل است و خیال میکنند دلائل ضعیفی که اقامه میکنند قانع کننده میباشد. من از او سئوال کردم:
- درباره چه افرادی صحبت میکنید؟

صفحه 18 از 136