درباره چیز دیگری فکر کرد، مثلا درباره صاحب مهمانخانه ای که نزد او چای صرف کردم!
وی مردی سالخورده ای بود و ریش سفیدی داشت که تا سینه اش میرسید.
این پیر مرد ریش سفید در نظرم مجسم گردید که چگونه باستقبالم دوید و نوه کوچکش بدنبال او میدوید ... نوه آن پیر مرد همسن پسرم (فازا) بود . آه پسرم فازا دید که ساز زنی مادرش را می بوسد، آیا وقتی او این منظره را مشاهده کرد چه حالی داشت ؟!
بدون تردید مادرش اهمیتی با حساسات این طفل نمیداد. شاید همسرم هرگز تصور نمیکرد که اصلا پسری دارد، آنهم مادری که آشیانه عشق جدیدی ساخته است و فکر و آرزوئی جز این ندارد که از عشق خود برخودار گردد.
وانگهی زنی که بدام عشق افتاد همه چیز را فراموش می کند حتی شوهر.. و..
هر چه خواستم از اینگونه خیالات رهائی یابم ممکن نبود باز در فکر فرورفتم یکمرتبه حواسم متوجه بازرسی بلیطها گردید و این فکر جدید مرا در شگفتی فرد برد، بر آن شدم که علت آنرا دریابم، پس از اندک تأملی متوجه شدم که او سبیلی شبیه بسبیل «تروکانتشکی» دارد و همین شباهت مرا بیاد زنم و رفیقش انداخت.
من در آن سفر آلام زیادی را متحمل شدم ، چیزیکه بیش از همه مرا معذب میداشت این بود که از حقیقت امر بیاطلاع بوده با افکاری متضاد دست بگریبان بودم و چنین اندیشه هائی هر لحظه بمن هجوم می آوردند، بطوریکه نمیدانستم کدامیک را بپذیرم، مثلا آیا همسرم را دوست میدارم یا از
وی مردی سالخورده ای بود و ریش سفیدی داشت که تا سینه اش میرسید.
این پیر مرد ریش سفید در نظرم مجسم گردید که چگونه باستقبالم دوید و نوه کوچکش بدنبال او میدوید ... نوه آن پیر مرد همسن پسرم (فازا) بود . آه پسرم فازا دید که ساز زنی مادرش را می بوسد، آیا وقتی او این منظره را مشاهده کرد چه حالی داشت ؟!
بدون تردید مادرش اهمیتی با حساسات این طفل نمیداد. شاید همسرم هرگز تصور نمیکرد که اصلا پسری دارد، آنهم مادری که آشیانه عشق جدیدی ساخته است و فکر و آرزوئی جز این ندارد که از عشق خود برخودار گردد.
وانگهی زنی که بدام عشق افتاد همه چیز را فراموش می کند حتی شوهر.. و..
هر چه خواستم از اینگونه خیالات رهائی یابم ممکن نبود باز در فکر فرورفتم یکمرتبه حواسم متوجه بازرسی بلیطها گردید و این فکر جدید مرا در شگفتی فرد برد، بر آن شدم که علت آنرا دریابم، پس از اندک تأملی متوجه شدم که او سبیلی شبیه بسبیل «تروکانتشکی» دارد و همین شباهت مرا بیاد زنم و رفیقش انداخت.
من در آن سفر آلام زیادی را متحمل شدم ، چیزیکه بیش از همه مرا معذب میداشت این بود که از حقیقت امر بیاطلاع بوده با افکاری متضاد دست بگریبان بودم و چنین اندیشه هائی هر لحظه بمن هجوم می آوردند، بطوریکه نمیدانستم کدامیک را بپذیرم، مثلا آیا همسرم را دوست میدارم یا از