که اهریمنان و دوزخیان را بجان من انداخته تا اشیاء را در نظرم دگرگون سازند!
در این موقع صحبتی را که چندین سال پیش با برادر تروکانتشکی دربار؛ خیانت زناشوئی کرده بودم، بخاطر آورده تروکانتشکی» را هم مانند برادرش پنداشتم. من از برادر وی. پرسیدم که: آیا به خانه زنان هرزه و هر جائی و عصمت فروش میرود یا نه؟ او جواب منفی داد و گفت:
- احتیاجی باین امر ندارد، زیرا میتواند به آسانی داخل خانه های اشراف گردیده روابطی با زنان آنها پیدا کند. با یاد آوری این خاطرات دیگر تردیدی نداشتم که تروکانتشکی موسیقیدان هم که برادر همین مرد پست است ، باید با همسرم چنین روابطی پیدا کرده باشد ، ولی چیزی نگذشت که بر اثر ترس و وحشت این کلمات را بر زبان آوردم:
- نه ... این امر غیر ممکن است... این بدگمانی پنداری بیش نیست و برای آن دلیلی نمیتوان یافت !...
در کوپهای که من بودم، جز یک مرد سالخورده و همسرش که هر دو آنها ساکت بودند ، شخص دیگری نبود، مرد با زنش در ایستگاهی ترن را ترک گفتند و من تنها ماندم.
در آن هنگام مانند حیوان درنده ای بودم که در قفسی آهنین محبوس باشد، گاهی از جا برخاسته بسوی پنجره میجھیدم و زمانی در راهرو ترن با سرعت قدم میزدم!... من در آن ترن دقایقی گذراندم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و پیوسته با خود میگفتم :
این چه رنج و عذاب روحی است که من دارم ؟ ! باید در
در این موقع صحبتی را که چندین سال پیش با برادر تروکانتشکی دربار؛ خیانت زناشوئی کرده بودم، بخاطر آورده تروکانتشکی» را هم مانند برادرش پنداشتم. من از برادر وی. پرسیدم که: آیا به خانه زنان هرزه و هر جائی و عصمت فروش میرود یا نه؟ او جواب منفی داد و گفت:
- احتیاجی باین امر ندارد، زیرا میتواند به آسانی داخل خانه های اشراف گردیده روابطی با زنان آنها پیدا کند. با یاد آوری این خاطرات دیگر تردیدی نداشتم که تروکانتشکی موسیقیدان هم که برادر همین مرد پست است ، باید با همسرم چنین روابطی پیدا کرده باشد ، ولی چیزی نگذشت که بر اثر ترس و وحشت این کلمات را بر زبان آوردم:
- نه ... این امر غیر ممکن است... این بدگمانی پنداری بیش نیست و برای آن دلیلی نمیتوان یافت !...
در کوپهای که من بودم، جز یک مرد سالخورده و همسرش که هر دو آنها ساکت بودند ، شخص دیگری نبود، مرد با زنش در ایستگاهی ترن را ترک گفتند و من تنها ماندم.
در آن هنگام مانند حیوان درنده ای بودم که در قفسی آهنین محبوس باشد، گاهی از جا برخاسته بسوی پنجره میجھیدم و زمانی در راهرو ترن با سرعت قدم میزدم!... من در آن ترن دقایقی گذراندم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و پیوسته با خود میگفتم :
این چه رنج و عذاب روحی است که من دارم ؟ ! باید در