*اسقف آمبروزیوس* بود و موسیقی و ترقه بازی به خاطر سییروا ماریا در حیاط داخلی برده ها برگزار می شد. مارکز با دست بر پیشانی خود کوبید و گفت:
«طبیعی است. سییروا ماریا چند ساله می شود؟»
برناردا پاسخ داد: «دوازده ساله.»
مارکز در حالی که دوباره در ننوی خود می لمید گفت: «تازه دوازده؟ چه زندگی کندی!»
این خانه که تا اوایل قرن برای شهر مباهات و احترام می آورد، حالا فروریخته و غمگین بود. چنین به نظر می رسید که اشیاء و لوازم خانه را برای نقل و انتقال، این گوشه و آن گوشه پراکنده اند. کف پوش مرمرین سالن ها با آرایش صفحه شطرنج به حال خود رها شده و تار عنکبوت برخی از آویز ها و چلچراغ ها را پوشانده بود. اتاق هایی که دیوارهای قطور داشت و سال ها بدون سکنه مانده بود، هنوز قابلیت سکونت داشت. هوا به ویژه در این ماه دسامبر سرد بود و سوز زمستانی زوزه کشان از شکاف درها به درون می خزید. همه چیز از کهنگی، گندیدگی و سهل انگاری حکایت می کرد. تنها چیزی که هنوز از قدرت و سیطره مارکز اول به جای مانده بود، پنج سگ شکاری بودند که شب ها پاس می دادند.
حیاط درونی پرهیاهوی برده ها، جایی که تولد سییروا ماریا را جشن می گرفتند، در دوران مارکز اول مثل شهری درون شهر بود. این حیاط تا زمانی که داد و ستد آشفته برده و آرد جریان داشت، زیر قباله مارکز بود و برناردا از کارگاه تصفیه شکر *ماهاتس* ماهرانه امور خانه را نیز هدایت می کرد. اکنون همه این جلال و جبروت به گذشته تعلق داشت. برناردا زیر فشار توان فرسای زندگی خرد شده بود و حیاط داخلی تنها به دو کلبه چوبی پوشیده از نخل خلاصه می شد، جایی که آخرین بازمانده بزرگ
«طبیعی است. سییروا ماریا چند ساله می شود؟»
برناردا پاسخ داد: «دوازده ساله.»
مارکز در حالی که دوباره در ننوی خود می لمید گفت: «تازه دوازده؟ چه زندگی کندی!»
این خانه که تا اوایل قرن برای شهر مباهات و احترام می آورد، حالا فروریخته و غمگین بود. چنین به نظر می رسید که اشیاء و لوازم خانه را برای نقل و انتقال، این گوشه و آن گوشه پراکنده اند. کف پوش مرمرین سالن ها با آرایش صفحه شطرنج به حال خود رها شده و تار عنکبوت برخی از آویز ها و چلچراغ ها را پوشانده بود. اتاق هایی که دیوارهای قطور داشت و سال ها بدون سکنه مانده بود، هنوز قابلیت سکونت داشت. هوا به ویژه در این ماه دسامبر سرد بود و سوز زمستانی زوزه کشان از شکاف درها به درون می خزید. همه چیز از کهنگی، گندیدگی و سهل انگاری حکایت می کرد. تنها چیزی که هنوز از قدرت و سیطره مارکز اول به جای مانده بود، پنج سگ شکاری بودند که شب ها پاس می دادند.
حیاط درونی پرهیاهوی برده ها، جایی که تولد سییروا ماریا را جشن می گرفتند، در دوران مارکز اول مثل شهری درون شهر بود. این حیاط تا زمانی که داد و ستد آشفته برده و آرد جریان داشت، زیر قباله مارکز بود و برناردا از کارگاه تصفیه شکر *ماهاتس* ماهرانه امور خانه را نیز هدایت می کرد. اکنون همه این جلال و جبروت به گذشته تعلق داشت. برناردا زیر فشار توان فرسای زندگی خرد شده بود و حیاط داخلی تنها به دو کلبه چوبی پوشیده از نخل خلاصه می شد، جایی که آخرین بازمانده بزرگ