مسیحیان پخش می شود، حتا یک گاز گرفتگی ساده می توانست به حرمت خانوادگی کسی لطمه بزند، و به ذهنیت خود چنان مطمئن بود که مصلحت ندید تا موضوع را حتا با همسر خود در میان بگذارد، دیگر خودش هم به آن فکر نکرد، تا این که روز یکشنبه به تنهایی راهی بازار شد و آن جا جنازه سگی را مشاهده کرد که مردم به درخت بادام آویخته بودند تا نشان دهند که از بیماری هاری مرده است. یک نگاه کافی بود تا ضربدری سفید بر پیشانی و پوست دودی رنگ حیوانی که سییروا ماریا را گاز گرفته بود، بازبشناسد. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردند، برناردا غمی به دل راه نداد. برای چه باید غم به خود راه دهد: زخم التیام یافته و از خراشیدگی کوچک ترین اثری نمانده بود.
ماه دسامبر شروع بدی داشت، طولی نکشید که عصرها آسمان هاله ارغوانی خود را بازیافت و شب ها باد بازی دیوانه وار همیشگی خود را از سر گرفت. کریسمس به خاطر اخبار خوبی که از اسپانیا می رسید، شادمانه تر از سال های گذشته بود. صاحبان معادن و زمین داران این سرزمین مصلحت در آن می دیدند که نیروی کار را به مثابه کالای قاچاق ارزان از هند غربی انگلیس بخرند. بنابراین دو شهر وجود داشته شهری که طی شش ماه شاد و سرزنده بود و کشتی های بادبانی در ساحلش کناره می گرفتند، و شهری که باقی مانده سال را خواب آلود منتظر بازگشت کشتی ها می شد.
تا اوایل ژانویه از مرگ و میر ناشی از هاری چیزی شنیده نشد. در همین اوان زن سرخپوستی به نام *ساگونتا* که در همان حوالی پرسه می زد، در ساعت مقدس استراحت بعد از ظهر در خانه مارکز را به صدا درآورد. ساگونتا، این زن سالخورده با پای برهنه و عصای دستی زیر آفتاب سوزان راه می رفت. ملحفه سفیدی سر تا پایش را می پوشاند. در
ماه دسامبر شروع بدی داشت، طولی نکشید که عصرها آسمان هاله ارغوانی خود را بازیافت و شب ها باد بازی دیوانه وار همیشگی خود را از سر گرفت. کریسمس به خاطر اخبار خوبی که از اسپانیا می رسید، شادمانه تر از سال های گذشته بود. صاحبان معادن و زمین داران این سرزمین مصلحت در آن می دیدند که نیروی کار را به مثابه کالای قاچاق ارزان از هند غربی انگلیس بخرند. بنابراین دو شهر وجود داشته شهری که طی شش ماه شاد و سرزنده بود و کشتی های بادبانی در ساحلش کناره می گرفتند، و شهری که باقی مانده سال را خواب آلود منتظر بازگشت کشتی ها می شد.
تا اوایل ژانویه از مرگ و میر ناشی از هاری چیزی شنیده نشد. در همین اوان زن سرخپوستی به نام *ساگونتا* که در همان حوالی پرسه می زد، در ساعت مقدس استراحت بعد از ظهر در خانه مارکز را به صدا درآورد. ساگونتا، این زن سالخورده با پای برهنه و عصای دستی زیر آفتاب سوزان راه می رفت. ملحفه سفیدی سر تا پایش را می پوشاند. در