می شد اما مصلحت این بود که تحمل کند. بایستی غذا میخوردوجان تازه ای پیدا میکرد.
مرد برایش آب آورد بعد هم غذای مفصلی برابرش گذاشت که تمامش گوشت خام بود، "بوگ" گوشت را با ولع عجیبی خورد، بعد هم آب را بالا کشید. در مبارزه شکست خورده بود اما هنوز غرورش را داشت، دریافته بود که در برابر مرد چماق بدست کاری از پیش نمی برد. او واقعیت چماق را لمس کرده بود، همینطور حقایق زندگی را که چقدر تلخ و درد انگیز بود. اما آشنایی با این واقعیت ها نه تنها او را ناامید نکرد. بلکه افکار خفته اش را بیدار نمود .
در روزهای بعد "بوگ" سگ های دیگری را هم دید که با جعبه هایی نظیر قفس نخستین او و یا در حالیکه بوسیله طناب بسته شده بودند، به مرد ناشناس تحویل دادند و مرد با همان رفتار وحشیانه آنها را رام کرده و به روز "بوگ" انداخته بود ، بوگ با مشاهده این رفتار ، آموخته هایش بیشتر میشد، حالا دانسته بود مردی که چماق دارد میتواند حاکم باشد و همه را به اطاعت و فرمانبرداری بخواند!
"بوگ" سگ های کتک خورده ای را هم دیده بود که با چاپلوسی برای مرد قرمز پوش دم می جنباندند و یا دست و پای او را می لیسیدند. اما هرگز به سرش نزده بود که چنین کاری بکند در این میان سگی را هم دیده بود که آنقدر عناد و سرکشی کرد تا جانش را از دست داد مرد ولی مغرور و سربلند ...ا
و باز آدمهایی را دید که چاپلوسانه نزد مرد سرخ پوش می آمدند و پولی میدادند یک یا چند سک با خودشان میبردند. و "بوگ" در حیرت بود که سگها را کجا می برند مخصوصا که دیده بود رفتنشان بازگشتی ندارد... کم کم ترس کنگی در دل "بوگ" رخنه کرد در عین حال از اینکه آدمهای ناشناسی او را با خود نمی بردند، خوشحال میشد اما این خوشحالی اش دوامی نیافت چون بالاخره قرعه انتخاب بنام او هم افتاد و مردی بنام "پرو" که صدای ناهنجاری داشت و انگلیسی را بسیار بد حرف میزد، او را انتخاب کرد و قیمت پرسید .
مرد سرخ پوش گفت :..
فقط سیصد دلار
مرد برایش آب آورد بعد هم غذای مفصلی برابرش گذاشت که تمامش گوشت خام بود، "بوگ" گوشت را با ولع عجیبی خورد، بعد هم آب را بالا کشید. در مبارزه شکست خورده بود اما هنوز غرورش را داشت، دریافته بود که در برابر مرد چماق بدست کاری از پیش نمی برد. او واقعیت چماق را لمس کرده بود، همینطور حقایق زندگی را که چقدر تلخ و درد انگیز بود. اما آشنایی با این واقعیت ها نه تنها او را ناامید نکرد. بلکه افکار خفته اش را بیدار نمود .
در روزهای بعد "بوگ" سگ های دیگری را هم دید که با جعبه هایی نظیر قفس نخستین او و یا در حالیکه بوسیله طناب بسته شده بودند، به مرد ناشناس تحویل دادند و مرد با همان رفتار وحشیانه آنها را رام کرده و به روز "بوگ" انداخته بود ، بوگ با مشاهده این رفتار ، آموخته هایش بیشتر میشد، حالا دانسته بود مردی که چماق دارد میتواند حاکم باشد و همه را به اطاعت و فرمانبرداری بخواند!
"بوگ" سگ های کتک خورده ای را هم دیده بود که با چاپلوسی برای مرد قرمز پوش دم می جنباندند و یا دست و پای او را می لیسیدند. اما هرگز به سرش نزده بود که چنین کاری بکند در این میان سگی را هم دیده بود که آنقدر عناد و سرکشی کرد تا جانش را از دست داد مرد ولی مغرور و سربلند ...ا
و باز آدمهایی را دید که چاپلوسانه نزد مرد سرخ پوش می آمدند و پولی میدادند یک یا چند سک با خودشان میبردند. و "بوگ" در حیرت بود که سگها را کجا می برند مخصوصا که دیده بود رفتنشان بازگشتی ندارد... کم کم ترس کنگی در دل "بوگ" رخنه کرد در عین حال از اینکه آدمهای ناشناسی او را با خود نمی بردند، خوشحال میشد اما این خوشحالی اش دوامی نیافت چون بالاخره قرعه انتخاب بنام او هم افتاد و مردی بنام "پرو" که صدای ناهنجاری داشت و انگلیسی را بسیار بد حرف میزد، او را انتخاب کرد و قیمت پرسید .
مرد سرخ پوش گفت :..
فقط سیصد دلار