نام کتاب: آوای وحش
اما ضربه ای شدید دهانش را فرو بست و درد کشنده ای را بر جانش ریخت، پیش از این هرگز چنین ضربه ای احساس نکرده بود بزحمت بپا خاست، در خود جوشید و با حرکتی سریعتر به مرد حمله برد، اما باز هم ضربتی بر تنش کوبیده شد، دوباره روی زمین غلتید. حالا دیگر دریافته بود که مرد با چماقی که در دست داشت، تا پای جان او ایستاده است... اما خشمی که در جانش می جوشید، هر گونه اندیشه ای را از او سلب میکرد، دیگر نمی توانست خودداری کند... باز هم حمله کرد ولی اینبار هم ضربتی سنگین تر بر پیکرش فرود آمد. حمله ها و ضربه ها تکرار شد، بتدریج گیج شد و خون از دهان و بینی اش بیرون زد، اما مرد هنوز رهایش نمی کرد و تنش را زیر ضربات پیاپی چماق گرفته بود "بوگ" یکبار دیگر غرید و خروشید و بر مرد تاخت اما مرد چماق را از این دست به آن دست داد و فک" بوگ" را میان زمین و هوا گرفت و با حرکت سریعی پیچاند و محکم بر زمین کوفت "بوگ" عامی و خشمگین دوباره حمله کرد و مرد آخرین ضربه را فرود آورد "بوگ" با سر بزمین خورد و از هوش رفت.
یکی از مردها که پشت دیوار پنهان شده بود بصدا درآمد.
هی! مرد! دست به کشتنت خیلی خوب است!
راننده ارابه گفت:
او اسبهای وحشی را رام میکند، هر روز یک اسب، روزهای یکشنبه دو اسب
این را گفت و پرید بالای ارابه و رفت ...
"بوگ" خیلی زود بهوش آمد، ولی دیگر رمقی بتن نداشت، همانطور که نقش زمین شده بود مرد سرخوش را تماشا میکرد، مرد نامه ای بدست گرفته بود و میخواند ظاهرا به اسم "بوگ" رسیده بود، با صدای بلند گفت:
اسمش "بوگ" است!
بطرف "بوگ" آمد. با لحن ملایمی گفت:
مبارزه تمام شد. بهتر است دیگر آرام باشیم ، اگر تو سگ خوبی باشی من هم قول میدهم آدم بدی نباشم . البته اگر بد باشی ، من هم، میدانی که چکار میکنم؟ حواست جمع باشه! بعد سعی کرد "بوگ" را نوازش کند، "بوگ" داشت چندشش

صفحه 7 از 73