را بر سر نخستین فردی که به چنگت گرفتار گردد خواهد ریخت. در همه این احوال چشمانش از خشم چنان در خون نشسته بود که حتی اگر "قاضی مبلر" او را می دید نمی شناخت.
سرانجام وقتی به بندر سیتل رسیدند. مردهایی که مامور حمل او بودند. جعبه را به درون خانه ای که دیوارهای بلندی داشت منتقل کردند و مرد تنومندی که پیراهن سرخ پشمی پوشیده بود، با امضایی که در دفتر کالاها کرد صندوق را رسما تحویل گرفت.
"بوگ" اندیشید، که این مرد شکنجه گر بعدی اوست و خود را مجددا به دیوارهای قفس کوبید اما مرد تنها پوزخندی زد و شکلک درآورد و بسرعت سراغ چماقش رفت.
راننده اش پرسید:
خیال دارید از جعبه بیرونش بیاورید؟
مرد گفت:
میخواهم اینکار را بکنم .
و با چمانش به جعبه کوفت تا جعبه را بشکند. مرد هایی که جعبه را حمل می کردند هریک از ترس به گوشه ای پناه بردند تا به تماشای ماجرا بنشینند. چماق اول که فرود آمد "بوگ" با دندان تکه ای از چوب شکسته را کند، چماق باز هم فرود آمد اینبار مستقیم بر تن "بوگ" خورد. ضربه های بعدی هم تن او را می کوفت و او چاره ای جز غریدن و در خود پیچیدن نداشت.
مرد در بیرون آوردن "بوگ" از جعبه شتاب داشت، "بوگ" نیز هر لحظه منتظر رهایی از قفس تنگ خود بود... این لحظه بالاخره فرا رسید یکطرف جعبه کاملا باز شد مرد گفت:
بیا بیرون!
در حالیکه این حرف را میزد چماق را در دست خود میفشرد، چشمان " بوگ" قرمز و شیطانی شده و بسیار هراس انگیز مینمود. در این حال، لحظه ای مردد ماند بعد یکباره بطرف مرد جهید، کم مانده بود که بدن مرد را به دندان گیرد
سرانجام وقتی به بندر سیتل رسیدند. مردهایی که مامور حمل او بودند. جعبه را به درون خانه ای که دیوارهای بلندی داشت منتقل کردند و مرد تنومندی که پیراهن سرخ پشمی پوشیده بود، با امضایی که در دفتر کالاها کرد صندوق را رسما تحویل گرفت.
"بوگ" اندیشید، که این مرد شکنجه گر بعدی اوست و خود را مجددا به دیوارهای قفس کوبید اما مرد تنها پوزخندی زد و شکلک درآورد و بسرعت سراغ چماقش رفت.
راننده اش پرسید:
خیال دارید از جعبه بیرونش بیاورید؟
مرد گفت:
میخواهم اینکار را بکنم .
و با چمانش به جعبه کوفت تا جعبه را بشکند. مرد هایی که جعبه را حمل می کردند هریک از ترس به گوشه ای پناه بردند تا به تماشای ماجرا بنشینند. چماق اول که فرود آمد "بوگ" با دندان تکه ای از چوب شکسته را کند، چماق باز هم فرود آمد اینبار مستقیم بر تن "بوگ" خورد. ضربه های بعدی هم تن او را می کوفت و او چاره ای جز غریدن و در خود پیچیدن نداشت.
مرد در بیرون آوردن "بوگ" از جعبه شتاب داشت، "بوگ" نیز هر لحظه منتظر رهایی از قفس تنگ خود بود... این لحظه بالاخره فرا رسید یکطرف جعبه کاملا باز شد مرد گفت:
بیا بیرون!
در حالیکه این حرف را میزد چماق را در دست خود میفشرد، چشمان " بوگ" قرمز و شیطانی شده و بسیار هراس انگیز مینمود. در این حال، لحظه ای مردد ماند بعد یکباره بطرف مرد جهید، کم مانده بود که بدن مرد را به دندان گیرد