امیدش این بود که "قاضی میلر" با پسرانش به فریاد او برسند اما هر بار جز صورت زمخت و زشت مرد قمارخانه دار کسی را نمیدید و صدای شادی که در گلویش مینشست، در دم به غرش خشم آلوده ای بدل میشد، تا شب به صبح رسید. "بوگ" در خود پیچید و دم نزد، وقتی سپیده دمی ، چهار مرد آمدند و جعبه ای را که زندان او بود بلند کردند. "بوگ" اندیشید که این چهار نفر که اتفاقا چهره های بد منظر و لباسهای زنده ای داشتند، او را بیشتر می آزردند ، این بود که شروع به پارس کردن نمود اما چهار مرد اول خندیدند و بعد چوب دستی خود را از لابلای چوبهای جعبه به تن او فرو بردند یکبار "بوگ" چوب دستی را به دندان گرفت بعد با خشم وسط جعبه غلتید و مردها جعبه را بلند کردند و روی ارابه دیگری گذاشتند، به این ترتیب سفر دیگری را آغاز کرد، ابتدا در راه آهن این دست و آن دست شد. بعد در یک گاری بزرگ قرار گرفت و از آنجا همراه چند جعبه دیگر به یک کشتی منتقل شد و بعد از یک سفر دریایی طولانی بار دیگر روی گاری دیگری قرار گرفت و در پی آن مجددا به یکی از واگنهای یک قطار سریع السیر برده شد که اینبار دو روز و دو شب تمام در راه بود و بی آنکه غذایی بخورد یا آبی بنوشد ... حالا دیگر انقدر ناراحت شده بود که شوخی های کارگران راه آهن را نیز با غرش جواب میداد و البته آنها هم بیشتر زجرش میدادند .
آنوقت بود که "بوگ" از شدت خشم، بدن لرزان و دهان کف آلود خود را بر دیوارهای قفسش میکوبید... اما مردها باز هم با خنده هایشان و با فشار چوب دستی شان آزارش میکردند و آتش خشم را در او افروخته تر می ساختند.
بوگ از تشنگی رنج میبرد، از گرسنگی رنج میبرد و کار ابلهانه ای که مردها انجام می دادند، به غرور وقارش برمیخورد و خشمش را به تب تندی تبدیل میکرد و بر التهابش می افزود. با این وجود از اینکه قلاده و طناب را از گردنش باز کرده بودند احساس رضایت مینمود وقتی طناب بگردنش بسته بود، بیشتر اذیت میشد. اما حالا می توانست منتظر فرصتی باشد تا کلیه اذیت و آزارهایی را که متحمل شده بود جواب دهد.
"بوگ" تصمیم خود را گرفته بود و با خودش می اندیشید، همه خشم و نفرتش
آنوقت بود که "بوگ" از شدت خشم، بدن لرزان و دهان کف آلود خود را بر دیوارهای قفسش میکوبید... اما مردها باز هم با خنده هایشان و با فشار چوب دستی شان آزارش میکردند و آتش خشم را در او افروخته تر می ساختند.
بوگ از تشنگی رنج میبرد، از گرسنگی رنج میبرد و کار ابلهانه ای که مردها انجام می دادند، به غرور وقارش برمیخورد و خشمش را به تب تندی تبدیل میکرد و بر التهابش می افزود. با این وجود از اینکه قلاده و طناب را از گردنش باز کرده بودند احساس رضایت مینمود وقتی طناب بگردنش بسته بود، بیشتر اذیت میشد. اما حالا می توانست منتظر فرصتی باشد تا کلیه اذیت و آزارهایی را که متحمل شده بود جواب دهد.
"بوگ" تصمیم خود را گرفته بود و با خودش می اندیشید، همه خشم و نفرتش