مینگریست، مرد یکبار خیز برداشت تا گلوی او را بگیرد اما "بوگ "با سرعت دست او را به دندان گرفت و آنقدر فشرد تا مرد ناگزیر رهایش ساخت هماندم مأمور قطار که صدای کشمکش آن دو را شنیده بود به آن سو آمد و مرد سعی کرد دست زخمی خود را از چشم او پنهان کند و به مامور توضیح داد:
- هار شده، دارم میبرمش پیش ارباب، یک دامپزشک احمق هست که خیال میکند می تواند مرض او را درمان کند!
اما مأمور اصلا توجهی به حرفهای او نداشت. بزودی از قمارخانه ای که در بارانداز سانفرانسیسکو داشت سر در آوردند وقتی وارد میشدند، شنید دو نفر هم حرف میزنند:
بیش از پنجاه دلار گیرم نیامد!
شریکت چقدر گیرش آمد؟
بنظرم صد دلار.
مرد گفت: با هم میشود صد و پنجاه دلار...!
دست مرد در دستمال پیچیده شده ولی عرق در خون شده بود، شلوارش هم از زانو به پائین پاره شده بود. ناچار دستمال را باز کرد نگاهی به دست خون آلوده خود کرد و گفت :
خدا کند هاری نداشته باشد ...
"بوگ" در حال خفقانی قرار گرفته بود، نفسش تنگی میکرد، گلو و زبانش نیز فشرده و آسیب دیده بود با این حال سعی داشت با عاملین گرفتاریش در افتد و آنها را از پا درآورد اما هر بار با آنها گلاویز میشد، بسختی بر زمین میخورد، سرانجام توانستند قلاده اش را با کمک سوهانی سائیده باز کنند بعد هم طناب را گشودند اما این باز کردن ها و گره گشاییها بمعنی آزادی و آسایش او نبود، بلکه او را در جعبه ای انداختند و او تمام شب را در تنهایی و با خشم و غرور درهم شکسته اش در آن جعبه گذراند، در آن حال با خودش می اندیشید که این بیگانه ها از جان او چه میخواهند. اصلا چرا او را در این قفس تنگ زندانی کرده اند اما پاسخ این چرا ها احساس تلخ و ملامت بار بود که بر وجودش چنگ می کشید و تنها
- هار شده، دارم میبرمش پیش ارباب، یک دامپزشک احمق هست که خیال میکند می تواند مرض او را درمان کند!
اما مأمور اصلا توجهی به حرفهای او نداشت. بزودی از قمارخانه ای که در بارانداز سانفرانسیسکو داشت سر در آوردند وقتی وارد میشدند، شنید دو نفر هم حرف میزنند:
بیش از پنجاه دلار گیرم نیامد!
شریکت چقدر گیرش آمد؟
بنظرم صد دلار.
مرد گفت: با هم میشود صد و پنجاه دلار...!
دست مرد در دستمال پیچیده شده ولی عرق در خون شده بود، شلوارش هم از زانو به پائین پاره شده بود. ناچار دستمال را باز کرد نگاهی به دست خون آلوده خود کرد و گفت :
خدا کند هاری نداشته باشد ...
"بوگ" در حال خفقانی قرار گرفته بود، نفسش تنگی میکرد، گلو و زبانش نیز فشرده و آسیب دیده بود با این حال سعی داشت با عاملین گرفتاریش در افتد و آنها را از پا درآورد اما هر بار با آنها گلاویز میشد، بسختی بر زمین میخورد، سرانجام توانستند قلاده اش را با کمک سوهانی سائیده باز کنند بعد هم طناب را گشودند اما این باز کردن ها و گره گشاییها بمعنی آزادی و آسایش او نبود، بلکه او را در جعبه ای انداختند و او تمام شب را در تنهایی و با خشم و غرور درهم شکسته اش در آن جعبه گذراند، در آن حال با خودش می اندیشید که این بیگانه ها از جان او چه میخواهند. اصلا چرا او را در این قفس تنگ زندانی کرده اند اما پاسخ این چرا ها احساس تلخ و ملامت بار بود که بر وجودش چنگ می کشید و تنها