نام کتاب: آوای وحش
"قاضی میلر" و پسرانش استفاده کرد و رفت سراغ "بوگ". "قاضی میلر" به یک جلسه حل اختلاف رفته بود، پسران هم به کارهای باشگاه ورزشی می رسیدند بنابراین هیچکس متوجه خروج مانوئل و بوگ از باغ میوه نشد. "بوگ "هم فکر میکرد "مانوئل" او را به ایستگاه "پرچم کوچک" برد و در این جا تنها یک مرد متوجه ورود آندو به ایستگاه شد و او کسی بود که پولی به مانوئل داد. بعد هم گفت: باید بسته بندی اش کنی!
"مانوئل" طنابی را که به قلاده "بوگ" بود به گردنش پیچید و آنقدر کشید که کم مانده بود سگ بیچاره خفه بشود. "بوگ" مغرور در سکوت مانده بود و پیچیده شدن طناب را دور گردن خود تحمل میکرد. میدانست که "مانوئل" ، اقدام ناجوانمردانه ای میکند اما عادت کرده بود که به آدمهایی که می شناخت اعتماد کند و آنها را عاقل تر از خودش بداند!
اما با کمال تعجب می دید که مدام حلقه طناب به گردنش محکم تر و تنگتر می شود و بزودی راه نفس او را می بندد ، این بود که با خشم و نفرت بطرف ناشناس پرید. ناشناس هم بجای اینکه بترسد و بگریزد چنگ در گلوی او انداخت و با پیج سریعی که به طناب داد "بوگ" را به زمین انداخت.
"بوگ" بزمین غلتیده بود و سینه اش مدام بالا و پائین میرفت، نفس در سینه اش تنگی میکرد ناشناس هم حلقه طناب را محکمتر و فشرده تر میکرد .
در تمام چهار سالی که از عمرش میگذشت هرگز چنین وضعی برایش پیش نیامده بود و هیچوقت آنقدر خشمگین و در عین حال درمانده نشده بود.
رفته رفته سستی بر او غالب شد، چشمانش روبه تاریکی رفت ، دقایقی بعد در میان ارابه ای که بارها را حمل میکرد افتاد و دیگر چیزی نفهمیده.
وقتی بهوش آمد، حس کرد چیزی او را بجایی میبرد، کمی که دقت کرد صدای سوت گوش خراش قطار را شنید، آنوقت بود که "بوگ" موقعیت خود را دریافت. پیش از این هم چند باری با "قاضی میلر" به سفر رفته و سواری را تجربه کرده بود. با این حال، این سفر بنظرش غریب میامد و خشم شدیدی را در خود می یافت و برقی در چشمانش نشسته بود، در همین حال خیره به مرد ناشناس

صفحه 3 از 73