داشتند و تمام این سگها در این هیاهوی شکار شرکت کردند. خرگوش بسرعت میرفت ابتدا رفت کنار رودخانه بعد برگشت بطرف یک آبگیر کوچک و رسید بسطح نرم برفها. "بوگ" جلوتر از دسته سگها بود اما با همه سرعتی که داشت به خرگوش نمیرسید، خرگوش سفید مثل یک مرده منجمد شده روی یخها میپرید، "بوگ "مثل باد پا میدوید و بدنش زیر نور مهتاب، زیبایی و عظمتی دلپذیر داشت.
غرایز اصیل وجود آدمی گاهی دشت و بیشه را زیر پای آدمی میکشد بیشتر برای اینکه عقده های درونی گشوده شود و غرایز طبیعی مثل شهوت پرستی، میل به خونریزی، عشق به شکار را ارضاء کند ....
"بوگ" این غرایز فطری را خیلی بیشتر از آدمیان داشت، وقتی جلوی آن دسته میدوید همه آن غرایز در او حالت ارضاء میگرفت و باز در موجودات زنده اوج تمایلات حالتی از سرمستی است آدمی در این حالت بیشتر از هر لحظه دیگری احساس زندگی میکنند، حتی وقتی بسراغ یک هنرمند میآید یا یک سرباز را به اسارت میگیرد وجودش به آتش می نشیند گاهی حال و هوای جنون جنگ و خون بر وجودشان می بخشد.. "بوگ" نیز چنین حالی پیدا کرده بود، در آن حال که به دنبال شکار میدوید، حرکاتش، فریادش همه از بطن زندگی سرچشمه داشت و تحت سلطه هستی با عضلاتی پاره شده و غرق در حالتی از شادی و نشاط، خود را در حال پروازی یافت ... اما در اوج این حرکات سریع و هستی بخش، متوجه "اسپیتز" شد که توانسته بود حسابگرانه، راه را میانبر بزند... "بوگ" درحالی که آبگیر را دور میزد تا خود را به خرگوش برساند یکبار شبح دیگری را برابر خود دید این همان شبه اسپیتز بود که در یک لحظه گردن خرگوش را در هوا گرفت. خرگوش در میان زمین و هوا ناله ای سر داد، با صدای او که به مرگ آلوده می شد. تمام سگها زوزه ای غریب سر دادند، اما "بوگ" صدایی نکرد و پیشتر نرفت و خود را بطرف "اسپیتز" کشید وقتی به او رسید، خود را روی او پرتاب کرد . میخواست گلوی "اسپیتز" را بگیرد اما نتوانست ، هر دو بهم برخوردند ، باهم غلتیدند ، "اسپیتز" بسرعت بپا خواست و دندانش را در کتف "بوگ" فرو برد. "بوگ" که بسرعت موقعیت خود را دریافته بود. خود را مهیای حمله دوباره کرد . لحظه ای که "فرانسوا"
غرایز اصیل وجود آدمی گاهی دشت و بیشه را زیر پای آدمی میکشد بیشتر برای اینکه عقده های درونی گشوده شود و غرایز طبیعی مثل شهوت پرستی، میل به خونریزی، عشق به شکار را ارضاء کند ....
"بوگ" این غرایز فطری را خیلی بیشتر از آدمیان داشت، وقتی جلوی آن دسته میدوید همه آن غرایز در او حالت ارضاء میگرفت و باز در موجودات زنده اوج تمایلات حالتی از سرمستی است آدمی در این حالت بیشتر از هر لحظه دیگری احساس زندگی میکنند، حتی وقتی بسراغ یک هنرمند میآید یا یک سرباز را به اسارت میگیرد وجودش به آتش می نشیند گاهی حال و هوای جنون جنگ و خون بر وجودشان می بخشد.. "بوگ" نیز چنین حالی پیدا کرده بود، در آن حال که به دنبال شکار میدوید، حرکاتش، فریادش همه از بطن زندگی سرچشمه داشت و تحت سلطه هستی با عضلاتی پاره شده و غرق در حالتی از شادی و نشاط، خود را در حال پروازی یافت ... اما در اوج این حرکات سریع و هستی بخش، متوجه "اسپیتز" شد که توانسته بود حسابگرانه، راه را میانبر بزند... "بوگ" درحالی که آبگیر را دور میزد تا خود را به خرگوش برساند یکبار شبح دیگری را برابر خود دید این همان شبه اسپیتز بود که در یک لحظه گردن خرگوش را در هوا گرفت. خرگوش در میان زمین و هوا ناله ای سر داد، با صدای او که به مرگ آلوده می شد. تمام سگها زوزه ای غریب سر دادند، اما "بوگ" صدایی نکرد و پیشتر نرفت و خود را بطرف "اسپیتز" کشید وقتی به او رسید، خود را روی او پرتاب کرد . میخواست گلوی "اسپیتز" را بگیرد اما نتوانست ، هر دو بهم برخوردند ، باهم غلتیدند ، "اسپیتز" بسرعت بپا خواست و دندانش را در کتف "بوگ" فرو برد. "بوگ" که بسرعت موقعیت خود را دریافته بود. خود را مهیای حمله دوباره کرد . لحظه ای که "فرانسوا"