... در برابر همه این توانستن ها و آموختن ها، غرایزی هم که سالها در وجودش مرده بودند زنده میشد و رفته رفته به مبدا خود به آداب و رسوم اجداد خود باز میگشت به آن زمانی که با سگها بطور دسته جمعی در جنگلها زندگی میکردند و با کشت و کشتار حیوانات جنگلی غذا می یافتند.
پرش سریع ، چنگ زدن ، دریدن و مانند گرگها بشتاب عقب نشستن ، یادگار آن زمانها بود که بطبعش بازمیگشت ، دیگر هیچ کاری برایش دشوار نبود اجدادش هم به همین گونه بودند و این سنت ها را در فرزندان خود ، از جمله "بوگ" نیز به ارث گذاشته بودند. و "بوگ" همه آن خاطرات گذشته را بیاد میآورد حتی بروال اجداد خود در شبهای سرد و سکوت زده ، بینی خود را بسوی آسمان و ستاره ها می گرفت و زوزه های گرگی می کشید و بنظرش میرسید که اجدادش از لابلای قرون و اعصار سر بیرون می کنند و آنها نیز زوزه جاودانه خود را سر می دهند آوای او از درد و در عین حال از سردی و تاریکی درون وجودش حکایت میکرد ... و اینگونه به اصل و مبدا خود باز میگشت ، و عامل این بازگشت همان مردمانی بودند که در قطب طلا را می یافتند، "مانوئل" کمک باغبان بود که چون دستمزدش کفاف زندگی خودش و زن و بچه اش را نمیداد، او را به بهانه ای آورده و به این مردمان طلا زده فروخته بود.
پرش سریع ، چنگ زدن ، دریدن و مانند گرگها بشتاب عقب نشستن ، یادگار آن زمانها بود که بطبعش بازمیگشت ، دیگر هیچ کاری برایش دشوار نبود اجدادش هم به همین گونه بودند و این سنت ها را در فرزندان خود ، از جمله "بوگ" نیز به ارث گذاشته بودند. و "بوگ" همه آن خاطرات گذشته را بیاد میآورد حتی بروال اجداد خود در شبهای سرد و سکوت زده ، بینی خود را بسوی آسمان و ستاره ها می گرفت و زوزه های گرگی می کشید و بنظرش میرسید که اجدادش از لابلای قرون و اعصار سر بیرون می کنند و آنها نیز زوزه جاودانه خود را سر می دهند آوای او از درد و در عین حال از سردی و تاریکی درون وجودش حکایت میکرد ... و اینگونه به اصل و مبدا خود باز میگشت ، و عامل این بازگشت همان مردمانی بودند که در قطب طلا را می یافتند، "مانوئل" کمک باغبان بود که چون دستمزدش کفاف زندگی خودش و زن و بچه اش را نمیداد، او را به بهانه ای آورده و به این مردمان طلا زده فروخته بود.