اما وقتی براه خود میرفت. ناگهان دستش در برفها فرو رفت ، و زیردستش چیزی تکان خورد. بوگ بسرعت خودش را عقب کشید و شروع کرد به عریدن .. از چیزی که زیردست تکان خورده بود ترسیده بود .. لحظه ای بهمان حال ماند تا صدای زوزه آرام و دوستانه ای را شنید. کمی قوت قلب گرفت برای اینکه بصدا پی ببرد، درباره جلو رفت ، خم شد. از برفها دم هوای گرمی به مشامش خورد . بیلی را زیر برفها دید بیلی زوزه التماس میزی می کشید و او را به صلح و صفا و بی آزاری میخواند.. "بوگ" لحظه ای به او نگریست ، بیلی با زبان گرم و نرمش صورت او را لیسید. بیلی زیر لحاف برف خوابیده بود. "بوگ" نیز این شیوه را آموخت هماندم نقطه امنی را یافت و با تلاش بسیار حفره ای بوجود آورد و بدرون آن خزید. گرمای بدنش بزودی فضای محدود اطرافش را گرم کرد و خستگی روز نیز قوایش را در خود گرفت و با آرامی بخواب رفت.
وقتی بیدار شد چادرنشینها در اطرافش بودند . تمام شب را برف باریده بود. سنگینی برف را روی پیکرش احساس میکرد ، و ترس مخصوصی را به دلش میریخت نمی دانست کجاست اما دریافته بود که بدنیای وحشی اجدادش بازگشته است .
"بوگ" سگی تربیت شده و کاملا متمدن بود و دام و تله ای را بخود ندیده بود اما به تجربه دریافته بود که این دنیا ، دنیای متمدن اطراف او نیست از این حس ترس و وحشت دوباره ای بر وجودش روی آورد. عضلاتش بهم پیچیدند ، غرش کرد و خود را از گودالی که درونش پناه گرفته بود، بیرون افکند دانه های برف را از تنش سترد ، هماندم همه ماجراهایی را که بر سرش آمده بود بیاد آورد. با "مانوئل" به گردش رفته بود که اینهمه مصیبت بسرش آمده بود .
"فرانسوا" متوجه او شد با صدای بلند صبح بخیر گفت و به "پرو" اشاره کرد که:
دیدی گفتم "بوگ" سگ باهوشی است، خودش همه چیز را آموخته است .
"پرو" سرش را مغرورانه تکان داد. در این حال در سمت راست پیک حامل امانات ایستاده بود تا سگهای زبده را انتخاب کند و یک سگ اسکیمو انتخاب کرده
وقتی بیدار شد چادرنشینها در اطرافش بودند . تمام شب را برف باریده بود. سنگینی برف را روی پیکرش احساس میکرد ، و ترس مخصوصی را به دلش میریخت نمی دانست کجاست اما دریافته بود که بدنیای وحشی اجدادش بازگشته است .
"بوگ" سگی تربیت شده و کاملا متمدن بود و دام و تله ای را بخود ندیده بود اما به تجربه دریافته بود که این دنیا ، دنیای متمدن اطراف او نیست از این حس ترس و وحشت دوباره ای بر وجودش روی آورد. عضلاتش بهم پیچیدند ، غرش کرد و خود را از گودالی که درونش پناه گرفته بود، بیرون افکند دانه های برف را از تنش سترد ، هماندم همه ماجراهایی را که بر سرش آمده بود بیاد آورد. با "مانوئل" به گردش رفته بود که اینهمه مصیبت بسرش آمده بود .
"فرانسوا" متوجه او شد با صدای بلند صبح بخیر گفت و به "پرو" اشاره کرد که:
دیدی گفتم "بوگ" سگ باهوشی است، خودش همه چیز را آموخته است .
"پرو" سرش را مغرورانه تکان داد. در این حال در سمت راست پیک حامل امانات ایستاده بود تا سگهای زبده را انتخاب کند و یک سگ اسکیمو انتخاب کرده