طرف های غروب "پرو" سگ دیگری آورد، این یکی هم از نژاد "اسکیمو" اما لاغر و استخوانی بود یک چشمش را در اثر زد و خورد از دست داده بود اما یک چشم دیگرش چنان میدرخشید که همه را به اطاعت میخواند.
این یکی "سلکس" نام داشت، و چیزی بود مانند "دیو"، نه چیزی از کسی میگرفت نه چیزی به کسی میداد، وقتی آرام بود حتی "اسپیتز "هم ترجیح میداد که توجهی به او نداشته باشد اما یک ویژگی داشت، یعنی اصلا دوست نداشت کسی بطرف چشم کورش برود. "بوگ" که این موضوع را نمی دانست یکبار مرتکب این اشتباه شد، هماندم "سلکس" بطرف او جهید و شانه اش را درید. از آن به بعد "بوگ" دیگر هیچوقت جرأت نکرد بطرف چشم کور "ملک" برود و هیچ اتفاق مهرآمیزی هم بین آنها روی نداد. و "سلکس" هم مانند "دیو" دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد.
البته بعدها "بوگ" دریافت آندو خواهش های دیگری هم داشتند که به زندگیشان مربوط میشد آنشب "بوگ" دچار بی خوابی شده بود، کمی آنطرفتر خیمه ای بود که شمعی درون آنرا روشن میکرد "بوگ" از سر کنجکاوی بدرون خیمه رفت اما هماندم از زمین و زمان چیزهایی بر سرش بارید ناچار خود را به بیرون چادر پرتاب کرد. شب سردی بود باد تندی میوزید و شلاق وار بر تن او میگرفت و زخم شانه اش را میازرد. "بوگ" خسته و سرمازده، روی برفها دراز کشید و سعی کرد بخوابد اما برف مجالش نداد مجبور شد برخیزد، مانده بود چه کند، مدتی میان چادرها پرسه زد دریافت که همه جا سرمای یکسان دارد، و نیز در هر طرف سگهای وحشی در کمین اش نشسته بودند و به او حمله میکردند.
سرانجام فکری بخاطرش رسید برگشت که ببیند دوستانش در چه حالند، اما دریافت که آنها ناپدید شده اند، یک لحظه دچار وحشت شد، دوباره چرخید به طرف چادرها. امید داشت دوستانش را در آنسو پیدا کند اما امیدش بی نتیجه بود، بخودش گفت شاید دوستانش به درون چادری رفته اند. اما اینکار هم عملی نبود، "فرانسوا" و "پرو" اگر در چادری بودند، نمی گذاشتند او بیرون بماند. پس سگها کجا رفته بودند، چاره ای نداشت جز اینکه بازهم اطراف را جستجو کند.
این یکی "سلکس" نام داشت، و چیزی بود مانند "دیو"، نه چیزی از کسی میگرفت نه چیزی به کسی میداد، وقتی آرام بود حتی "اسپیتز "هم ترجیح میداد که توجهی به او نداشته باشد اما یک ویژگی داشت، یعنی اصلا دوست نداشت کسی بطرف چشم کورش برود. "بوگ" که این موضوع را نمی دانست یکبار مرتکب این اشتباه شد، هماندم "سلکس" بطرف او جهید و شانه اش را درید. از آن به بعد "بوگ" دیگر هیچوقت جرأت نکرد بطرف چشم کور "ملک" برود و هیچ اتفاق مهرآمیزی هم بین آنها روی نداد. و "سلکس" هم مانند "دیو" دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد.
البته بعدها "بوگ" دریافت آندو خواهش های دیگری هم داشتند که به زندگیشان مربوط میشد آنشب "بوگ" دچار بی خوابی شده بود، کمی آنطرفتر خیمه ای بود که شمعی درون آنرا روشن میکرد "بوگ" از سر کنجکاوی بدرون خیمه رفت اما هماندم از زمین و زمان چیزهایی بر سرش بارید ناچار خود را به بیرون چادر پرتاب کرد. شب سردی بود باد تندی میوزید و شلاق وار بر تن او میگرفت و زخم شانه اش را میازرد. "بوگ" خسته و سرمازده، روی برفها دراز کشید و سعی کرد بخوابد اما برف مجالش نداد مجبور شد برخیزد، مانده بود چه کند، مدتی میان چادرها پرسه زد دریافت که همه جا سرمای یکسان دارد، و نیز در هر طرف سگهای وحشی در کمین اش نشسته بودند و به او حمله میکردند.
سرانجام فکری بخاطرش رسید برگشت که ببیند دوستانش در چه حالند، اما دریافت که آنها ناپدید شده اند، یک لحظه دچار وحشت شد، دوباره چرخید به طرف چادرها. امید داشت دوستانش را در آنسو پیدا کند اما امیدش بی نتیجه بود، بخودش گفت شاید دوستانش به درون چادری رفته اند. اما اینکار هم عملی نبود، "فرانسوا" و "پرو" اگر در چادری بودند، نمی گذاشتند او بیرون بماند. پس سگها کجا رفته بودند، چاره ای نداشت جز اینکه بازهم اطراف را جستجو کند.