نبرد و این حمله ناگهانی بیشتر جنبه نمایشی دارد و تعمدا برپا شده به دشمن حمله ور شد اما حمله اش دفع شد و خود مورد حمله دوباره ای قرار گرفت و سعی کرد حمله را با سینه خود دفع کند اما پایش لغزید و نقش برزمین شد و دیگر بلندنشد.
و این لحظه ای بود که سگهای "اسکیمو" منتظرش بودند و یکبار در حالی که پارس میکردند از هر طرف روی سر "کورلی" ریختند و "کورلی" زیر هجوم سگهای اسکیمو گم شد. این حادثه چنان ناگهانی و غیر منتظره بود که "بوگ" غرقه در حیرت شد. در آن حال " اسپینز" را دید که میخندید و "فرانسوا" را دید که چماقش را در دست تکان میداد، سه نفر دیگر هم بودند که چماق بدست داشتند و هر چهار نفر سعی داشتند اجتماع سگها را از هم بپاشند و موفق شدند، چند دقیقه بعد، سگها پراکنده شدند اما "کورلی" غرق در خون و بیجان و بی حرکت روی برفها افتاده بود...
هماندم، مرد سبزه رویی که صدای دورگه ای داشت، با صدای ناهنجارش شروع به ناسزا گفتن کرد...
"بوگ" خواب و بیدار چندین بار نظیر این حادثه را دیده و باور کرده بود که طرز زندگی مردم این ناحیه این چنین است نه از آداب و تربیت خاصی نشانی دارند و نه از جوانمردی چیزی می دانند، کافی بود سگی پایش بلغزد و زمین بخورد، دیگر کارش تمام شده بود .
"بوگ" دریافت که باید حواسش را جمع کند و طوری راه برود که زمین نخورد در عین حال آموخت که کینه "اسپیتز" را بدل بگیرد...
هنوز "بوگ" از اندوه مرگ "کورلی" رها نشده بود که ناراحتی دیگری برایش پیشامد "فرانسوا " قلابی را بر پشت "بوگ" بست که از نوع همان افساری بود که قبلا در خانه "قاضی میلر" دیده بود. در خانه "قاضی میلر" پیشخدمتها افسار را بر پشت اسب ها می بستند تا از آنها کار بکشند. حالا "بوگ" هم گرفتار این قلاب شده و به سورتمه ای بسته شده بود و با همین سورتمه بود که "فرانسوا" را تا جنگل دوردست برده و با یک بار هیزم بازگشته بود .
البته این بارکشی به حیثیت و غرور "بوگ" لطمه میزد. اما بخاطر داشت که
و این لحظه ای بود که سگهای "اسکیمو" منتظرش بودند و یکبار در حالی که پارس میکردند از هر طرف روی سر "کورلی" ریختند و "کورلی" زیر هجوم سگهای اسکیمو گم شد. این حادثه چنان ناگهانی و غیر منتظره بود که "بوگ" غرقه در حیرت شد. در آن حال " اسپینز" را دید که میخندید و "فرانسوا" را دید که چماقش را در دست تکان میداد، سه نفر دیگر هم بودند که چماق بدست داشتند و هر چهار نفر سعی داشتند اجتماع سگها را از هم بپاشند و موفق شدند، چند دقیقه بعد، سگها پراکنده شدند اما "کورلی" غرق در خون و بیجان و بی حرکت روی برفها افتاده بود...
هماندم، مرد سبزه رویی که صدای دورگه ای داشت، با صدای ناهنجارش شروع به ناسزا گفتن کرد...
"بوگ" خواب و بیدار چندین بار نظیر این حادثه را دیده و باور کرده بود که طرز زندگی مردم این ناحیه این چنین است نه از آداب و تربیت خاصی نشانی دارند و نه از جوانمردی چیزی می دانند، کافی بود سگی پایش بلغزد و زمین بخورد، دیگر کارش تمام شده بود .
"بوگ" دریافت که باید حواسش را جمع کند و طوری راه برود که زمین نخورد در عین حال آموخت که کینه "اسپیتز" را بدل بگیرد...
هنوز "بوگ" از اندوه مرگ "کورلی" رها نشده بود که ناراحتی دیگری برایش پیشامد "فرانسوا " قلابی را بر پشت "بوگ" بست که از نوع همان افساری بود که قبلا در خانه "قاضی میلر" دیده بود. در خانه "قاضی میلر" پیشخدمتها افسار را بر پشت اسب ها می بستند تا از آنها کار بکشند. حالا "بوگ" هم گرفتار این قلاب شده و به سورتمه ای بسته شده بود و با همین سورتمه بود که "فرانسوا" را تا جنگل دوردست برده و با یک بار هیزم بازگشته بود .
البته این بارکشی به حیثیت و غرور "بوگ" لطمه میزد. اما بخاطر داشت که