چندان تفاوتی نداشتند، اما "بوگ" دریافته بود هرچه بیشتر میروند، هوا سرد تر میشود. سرانجام روزی رسید که کشتی از حرکت ایستاد بعد درون کشتی جنب و جوش تازه ای برپا شد... همان دم "فرانسوا" سگها را از بند رها کرد و بر عرشه کشتی برد. سطح عرشه کشتی را چیزی سفید پوشانده بود، که از آسمان نیز میبارید ، "بوگ" اول بار که قدمش را بر عرشه گذاشت، با شگفتی خود را به عقب انداخت و غرش سر داد، بعد هم بدنش را تکان داد تا دانه های سپیدی که روی تنش نشسته بودند، بریزد.
اما دانه های سپید باز هم باریدند و پشت او را پوشاندند، "بوگ" ناچار سعی کرد دانه های سفید را بشناسد. کمی آنها را بوئید، بعد لیسید زبانش لحظه ای سوخت اما بزودی هم سوزش و هم چیزی که بر زبانش نشسته بود، محو شد..... "بوگ" بیشتر دچار شگفتی شد و آزمون خود را دوباره تکرار کرد ولی باز هم همان نتیجه را گرفت، در این حال "فرانسوا" و چند تن به تماشای او ایستاده بودند و به حرکات او میخندیدند. "بوگ" اولین بار بود که برف را میدید.
اما دانه های سپید باز هم باریدند و پشت او را پوشاندند، "بوگ" ناچار سعی کرد دانه های سفید را بشناسد. کمی آنها را بوئید، بعد لیسید زبانش لحظه ای سوخت اما بزودی هم سوزش و هم چیزی که بر زبانش نشسته بود، محو شد..... "بوگ" بیشتر دچار شگفتی شد و آزمون خود را دوباره تکرار کرد ولی باز هم همان نتیجه را گرفت، در این حال "فرانسوا" و چند تن به تماشای او ایستاده بودند و به حرکات او میخندیدند. "بوگ" اولین بار بود که برف را میدید.